خیلی وقت بود با خودم بحث نکرده بودم! امشب این کارو کردم! از اون حالتا که فکر میکنی یه جمعیتی یا یه شخص خاصی جلو روته - برگرفته از یک تجربه ی واقعی یا یک تخیل غیر واقعی - و شروع میکنی یه موضوعو واسش توضیح دادن -ی، اعتقادی و.- بعدش هم خودت پیروز میشی و اون طرف مقابلت به این نتیجه میرسه که آه تو چقدر خفنی!! 

از اون بحثا! :)


همیشه این موضوع به شدت وقت، احساس، و اندیشه ی منو مستهلک میکرد. و همیشه بعد از این تخیلات، به خودم تذکر میدادم که بسه دیگه باران! خود-بحثی یا بقول یجا که نوشته بود، بحث سلفی، یا به اصطلاح علمی تر نشخوار ذهنی، بسه! اینا رو که کسی نمیشنوه و هیچی هم درست نمیشه و فقط وقت و اعصاب خودت هدر رفته!

ولی اخیراً اونقدر حس بی حالی و نومیدی داشتم که حتی بحثم هم نمی اومد و الآن که پس از مدتها پیش اومد، تازه متوجه این نکته شدم!

حالا الآن چرا اینطور شد؟.

نمیدونم!

ولی بهرحال، تا الآن بیدار موندم تحت تأثیرش! :/


مشخصات

آخرین جستجو ها