Rainy Days



خدای مهربان من

آیا میتونم؟

آیا میتونم از پسش بر بیام؟

این روزها، تو به من فهموندی که تنها هدف زندگی، شاید تنها دلیل موجه زنده بودنم،

فقط اینه که تو رو بپرستم.

زیباییهای بی حد و حصری توی این دنیا وجود دارن

اما این فقط تویی که برای من باقی موندی.

دوستت دارم.


با خودم قرار داشتم دیگه شبا ننویسم. حداقل تو چشم!
ولی الآن خیلی دلم میخواد بنویسم، برای همین یواش یواش تایپ میکنم خیلی سر و صدا نکنه.

خدا رو شکر، امروز هم گذشت. بد هم نبود. برای خودم که، با درنظر گرفتن آغازی که داشتم، خیلی هم خوب بود.

باران! دیگه باید دل بدیم به کار  ها! ببینم چه میکنی :)

ادامه مطلب


کارِ خونه.

خدا میدونه از کی میخوام بنویسم فرصت نمیشه.

امروز حدود 6-7 ساعت بی وقفه کار کردم! :/ یعنی دیگه جنازه ام الآن! :( .

ولی خب یجورایی از نظم همیشه آرامش میگیرم. از این نظر حس خوبیه :)


اینترنت!!.

این روزا که اینترنت قطعه، 

ادامه مطلب


خیلی وقت بود با خودم بحث نکرده بودم! امشب این کارو کردم! از اون حالتا که فکر میکنی یه جمعیتی یا یه شخص خاصی جلو روته - برگرفته از یک تجربه ی واقعی یا یک تخیل غیر واقعی - و شروع میکنی یه موضوعو واسش توضیح دادن -ی، اعتقادی و.- بعدش هم خودت پیروز میشی و اون طرف مقابلت به این نتیجه میرسه که آه تو چقدر خفنی!! 

از اون بحثا! :)


همیشه این موضوع به شدت وقت، احساس، و اندیشه ی منو مستهلک میکرد. و همیشه بعد از این تخیلات، به خودم تذکر میدادم که بسه دیگه باران! خود-بحثی یا بقول یجا که نوشته بود، بحث سلفی، یا به اصطلاح علمی تر نشخوار ذهنی، بسه! اینا رو که کسی نمیشنوه و هیچی هم درست نمیشه و فقط وقت و اعصاب خودت هدر رفته!

ولی اخیراً اونقدر حس بی حالی و نومیدی داشتم که حتی بحثم هم نمی اومد و الآن که پس از مدتها پیش اومد، تازه متوجه این نکته شدم!

حالا الآن چرا اینطور شد؟.

نمیدونم!

ولی بهرحال، تا الآن بیدار موندم تحت تأثیرش! :/


با این اخلاق زیبا

درحالیکه فکر میکنی همه نادان، سطحی، نابلد یا بی دغدغه اند.

و شما یک فرد دغدغه مند، مسئول و نویسنده هستی که میدونی قلم حرمت داره! و حالا میخوای دردهای جامعه رو بازتاب بدی!.



Well,

Good luck with that!



#باز هم آدمهای متکبر

-----------------------

+ حالا یکی باز یه چیزی گفت! من چرا اینقد بی اعصاب شدم امشب؟ :/
   :(
   لبخند،. نفس عمیق.
   :)
   اها. :) ولش :) 


با این چشم درد، دیگه نمیتونم دنبال عکس توی آرشیوم بگردم. 

بهترین بک گراندی که تا این لحظه تونستم باهاش کنار بیام همینه فعلا. 

دوست داشتم سرچ کنم. 

هرچند، حتی گوگل هم خیلی وقتها به سختی چیزی که میخوامو میتونه پیدا کنه.


دلم گرفته

کلا

:(


-------

بعدنوشت: بالاخره با کار روی یکی از عکسها، الآن یذره بهتر شد.


چند روزه به شدت در پی یک وقت آروم برای رسیدگی به یکسری امور عقب افتاده هستم ولی دو روزه به شدت دارم کار میکنم و تا میام به خودم برسم دیگه غروب شده و بقیه اومدن خونه و . دیگه فرصت دنجی پیدا نمیشه.

همین الآن هم که اینجام همش با استرس و ناآرومم. نمی تونم متمرکز باشم. دلم تنهایی میخواد. و بدبختی، خوابم هم نمیاد و انتظار صبح فردا سخته برام.

چقدر دلم یه صبح خلوت، یه لیوان بزرگ چایی، و کامپیوتری با صدای آهنگ بالا میخواد.

اصلا متمرکز نیستم :(


عاقا یه سوال

اینکه بعضی سطرهای نوشته های صفحه رو برعکس نشون میده (و موقتیه و مثلا اگر چند بار دیگه صفحه رو باز کنی، درست میشه) این ویروسه؟ 0_o

مثلا وسط یه متن یهو اینجوریه:


((من مسلمانم قبله ام یک گل سرخ جانمازم چشمه

مهرم نور دشت سجاده ی من

سنیمسناتدر هیبر دقعایت یحس ذستید ذستیابغ

من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف میخوانم))


کارِ خونه.

خدا میدونه از کی میخوام بنویسم فرصت نمیشه.

امروز حدود 6-7 ساعت بی وقفه کار کردم! :/ یعنی دیگه جنازه ام الآن! :( .

ولی خب یجورایی از نظم همیشه آرامش میگیرم. از این نظر حس خوبیه :)


اینترنت!!.

این روزا که اینترنت قطعه، 

ادامه مطلب


زندگی همینه همش عین یه بازی از یه مرحله میری مرحله ی بعد!. 

ولی نکته ای که هست اینه که وقتی از مرحله قبلی عبور میکنی دیدت نسبت به اون مرحله شفقت آمیز تر میشه. 

دلت نمیاد چیزی که با سختی پشت سر گذاشتی رو دور بریزی 

چون تجربیاتت تو رو بزرگ کرده، قوی کرده،. 


دردهای هر کسی شاید صندوقچه ی جواهراتش باشه اصلا، 

چون ما رو "آدم" کرده؛ حداقل در این حد که این کارها رو با کسی نکنیم!. 

نگاهمونو به بعضی زرق و برقای دنیا، پیر کرده و ملق بازی وقیحانه ی بعضی چیزها جلوی چشمامون رو از چشممون انداخته.


درسته اون خاطرات دردناکن، 

اما همیشه فکر میکنم اگر روزی حافظه ام رو از دست بدم، شخصیت امروزم رو هم نمیدونم از کجا آوردم. 

و اون حسی که امروز تو وجودم دارم، تنها دلیلیه که بخاطرش حاضرم اون خاطرات، هنوز توی ذهنم بمونن.

ادامه مطلب


چند وقته که اصلا حالم خوب نیست. 
مشکلات زندگی یکی یکی از زمین سرشونو میارن بیرون و سلام میدن!
و اغلب کسانی که باهاشون زندگی میکنم، تحمل مشکلات رو ندارن. اعصابشون سریع خورد میشه. وقتی هم عصبی میشن روی من خالی میکنن.

ادامه مطلب


~× یک نفر مقاومت میکنه، یک نفر مشکوک میشه. یک نفر تمسخر میکنه، یک نفر احترامو رعایت نمیکنه. یکی فکر بد میکنه، یکی اصلا منظورتو نمی فهمه، یکی اصن میذاره میــــره.
بعد به یه جایی میرسی که فکر میکنی یه ویروسی چیزی داری! یه مشکلی تو تو هست! یه چیزیت سرجاش نیست! بقول خارجکیا:
 
Something is wrong with you!
 
ولی نه.

ادامه مطلب


وبلاگ تی کردم.

یسری پستو حذف کردم، یسری رو ویرایش کردم.

هرمه رو تر و تمیز کردم.

نظرات ارسالی رو فکر کنم 6 صفحه بود، تقریبا شد 1 صفحه! بیشترشو پاک کردم.

یسری وبلاگو دنبال کردم، یسری رو قطع. بقیه رو هم اکثرا مخفی کردم.

برچسبهای زرد قدیمی رو حذف کردم.

نمیدونم چرا اینطوری شدم. خیلی حساس شدم رو خودم. معنی بعضی دیپلماسیهای مجازی رو نمی فهمم اعصابم از دست خودم خورد میشه حس میکنم اشتباه کردم. حس میکنم یه موقعایی رو اعصابم. :( 


باور به تولید ملی فقط اونجاش که خود تولیدکننده اسم محصولشو خارجی انتخاب میکنه، توی تبلیغش همه چشم آبی و مو بورن، آهنگشو با موسیقی باخ و موزارت تنظیم میکنه، آخرشم تاکید میکنه که محصولش تحت لیسانس آلمانه، یا عطر رزهای فرانسوی رو میده!

پس دیگه به ما نگید چرا ایرانیشو نمیخریم! تو خودتم خودتو قبول نداری، حتی قیافه تو! چه برسه به تولیدت :(

اینقدر احساس حقارت میکنید یعنی؟ :(


سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
 
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
 
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
 
اگر "دل" دلیل است، آورده ایم!
اگر "داغ" شرط است، ما برده ایم!.

ادامه مطلب


سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
 
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
 
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
 
اگر "دل" دلیل است، آورده ایم!
اگر "داغ" شرط است، ما برده ایم!.

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها